خاطراتی از شهید ناصر ترحمی

با خدمه ی قایق، چهار نفر بودیم. قایق توی گل گیر کرد. خیلی تلاش کردیم از گل بیرون بیاریم، فایده ای نداشت. جلوتر از ما کمین بود. کسی هم از آن جا عبور نمی کرد. ناگهان صدای موتور قایقی به گوشمان رسید.
کیومرث گفت: «صدای قایقه!»
چند ثانیه بعد دیدیم یک نفر تو قایق ایستاده و به طرف ما میاد. حاج محمود گفت: «خدایا این دیگه کیه؟ تو منطقه صاف صاف ایستاده!»
جلوتر آمد. دیدم ناصره. با طناب ما را کشید و ازگل بیرون آورد.
حاج محمود فرمانده محور بود. به ناصر گفت: «سنگر کمین رو به رو هنوز فعاله! برای عبور نیروها ششصد پائین تر یک آبراه هست. از آن استفاده کنید!»
ناصر نظر دیگری داشت. به حاج محمود گفت: «ما هر جوری شده باید یک قایق از این مسیر عبور بدیم! باید برنامه های دشمن را بریزیم به هم! آنها نباید روی این سنگر کمین حساب کنن! ولی با این حال نظر شما شرطه!»
حاج محمود گفت: «اتفاقاً پیشنهاد خوبیه! همین را عملی کنین!»
احتمالاً عملیات لو رفته بود. خدا لعنت کند منافقین را. همه جا خیانت می کردند از کانال ها و سیم خاردارها عبور کرده بودیم. رسیدیم پشت میدان مین تیربارهای متعددی کار می کرد. بچه ها زمین گیر شده بودند، حدود دو دقیقه گذشت. چند نفر از جا بلند شدند. یکی شان ناصر بود. فریاد زد: «بچه ها! بلند شید! حمله کنید!»
از جا بلند شدیم و حرکت کردیم به طرف دشمن. بعد از چند دقیقه راه باز شد. حرکت به عمق را آغاز کردیم. پانصد متری جلوتر رفتیم. دیگر از دشمن خبری نبود. ناصر آرایش نیروها را عوض کرد. به صورت دشتبانی حرکت کردیم. به مقر موتوری عراقی ها رسیده بودیم. صدای وحشتناک جا به جایی ادوات زرهی دشمن فضا را پر کرده بود. ناصر فهمید راهنما اشتباه آمده، بدون دستپاچگی و با آرامش با فرمانده ی گردان، شهید حاج محمود اخلاقی تماس گرفت. بعد از هماهنگی وگرفتن گرا، دستور حرکت به سمت چپ را داد. صدای تانکها در فضا پیچیده بود. برای حفظ روحیه ی بچه ها با صدای بلند می گفت: «این بلدوزرها چه سر و صدایی راه انداخته اند!»
رو به روی خاکریز دشمن رسیدیم و حمله شروع شد.
به سمت خط حرکت کردم. در راه متوجه شدم هیچ کس به طرف خط نمی رود. شک کردم: «نکند اشتباه آمده باشم.» سرعت را کم کردم. دیدم یک تویوتا از رو به رو می یاد. به من چراغ داد. چیزی می خواست بگوید. ماشین را زدم کنار.
به من نزدیک شد و گفت: «کجا می ری؟»
گفتم: «می رم خط!»
گفت: «برگرد! به طرف خط نرو!»
فهمیدم خبری شده. زدم کنار و ایستادم. نیم ساعت گذشت. دیدم بچه ها در حال برگشتن اند. همه آمدند جز گروهان ناصر. به حاج محمود گفتم: «ناصر کجاست؟ گروهان او چی شد!؟»
گفت: «از ناصر خبری نداریم! ولی مطمئنم بچه ها را جمع و جور می کنه! او مشکلی نداره!»
دلم آرام نمی گرفت. برای ناصر و نیروهایش دعا می کردم که ناصر پیدایش شد. لبخند روی لبهایش دیده نمی شد. ولی محکم و استوار فرماندهی می کرد.
حاج محمود به من گفت: «نگفتم نگران ناصر نباش! همین الان اگر بگن بزن به خط دشمن، باز هم از ناصر مطمئنم!»
توی حال خودم بودم. آهنگران با صدای خوش می خواند. تا تمام می شد، نوار را پشت و رو می کردم. ناصر گوشه ی سنگر مطالعه می کرد. مجله مکتب انقلاب را با حرص و ولع می خواند. گمانم جمله به جمله را حفظ می کرد. آرام به من نزدیک شد و گفت: «داری نوار گوش میدی؟»
گفتم: «بله»
با متانت گفت: «نمیگم گوش نده! اما بیا مکتب انقلاب را بخوان! بعداً به دردت می خورده!»
برای حرکت آماده می شدیم. هر کسی مشغول کاری بود. یکی عطر می زد. یکی بندهای کوله پشتی اش را محکم می کرد. بعضی ها یک دیگر را در آغوش گرفته بودند و حلالیت می طلبیدند. فرماندهان گروهان ها و دسته ها هم در حال جمع و جور کردن نیروها بودند.
نگاهی به جمعیت کردم. با خودم گفتم: «خدایا چند تا از این ها را دعوت کردی؟»
تو همین فکر بودم که ناصر فریاد زد: «بچه ها! بچه ها! توجه کنین! اگر همدیگر را گم کردیم، من سوت می زنم شما دور من جمع بشید!»
این سوت همیشه توی جیبش بود. توی ورزش صبحگاهی و نرمش هم از آن استفاده می کرد. فکر کردم مثل شوخیهای همیشگی اوست. آخر موقع عملیات توی آن همه سرو صدای توپ و خمپاره و کلاش، مگر صدای سوت را می شود شنید؟ برای همین همه خندیدیم و گفتیم: «باشه، باشه.»
عملیات شروع شد. از دو تا کانال عبور کردیم. از هر طرف تیراندازی می شد. تشخیص مسیر مشکل بود. یک وقت متوجه شدیم که فقط ما ده نفریم. از جلو و عقب ستون خبری نبود. یک مقدار دیگر رفتیم. مطمئن شدیم که راه را گم کرده ایم. حرکتهای بی هدف به ضرر ما بود. هم خسته می شدیم و هم خطر کمین دشمن بود.
ناگهان صدای سوت ناصر را شنیدیم. فاصله مان خیلی کم بود. فوری خودمان را به او رساندیم. تازه فهمیدیم که از کمترین امکانات چگونه بهترین استفاده ها را می کند.
شب دوم عملیات طریق القدس تعدادی از بچه ها مجروح شده بودند. حاج محمود اخلاقی، محمدرضا خالصی، حسن ادب، تقی مرادی و چند تای دیگر. عراقی ها هم درب و داغون. شهید مهدی محب شاهدین از اورژانس فرار کرده بود. می خواستن اعزامش کنن به پشت جبهه. بعد از پانسمان آهسته سوار یک جیپ شده بود و آمده بود طرف خط. به محض این که به خط رسید کارها را تقسیم کرد. یک قسمت از خط را هم سپرد به ناصر گفت: «فرمانده ی این قسمت ناصره!»
نیمه های شب در حالی که کلیه ی نیروها خسته بودند، عراق پاتک کرد. قبل از پاتک، یک نفر که هیچ کس نفهمید کی بوده، همه را از خواب بیدار کرد. ناصر با مدیریت مخصوص خودش نیروها را سازماندهی کرد و به کار گرفت. صبح که هوا روشن شد با دشتی پر از تانکهای سوخته و جنازه های عراقی رو به رو شدیم.
جلوی در سپاه جمع شده بودیم. او هم آمد. خدا او را برای ادامه عملیات نگه داشته بود. بچه ها از شجاعت و مدیریتش تعریف می کردند. بلند سلام کرد. سر صحبت باز شد. صحبت عملیات طریق القدس. به او گفتم: «ناصر! یک شب بسیجی ها را جمع کنیم عملیات را براشون توضیح بده!»
گفت: «اگر همکاری کنن می خواهم توی زمین چمن، خود عملیات را پیاده کنم!»
گفتم: «کاری با ما هم باشه، کمکت می کنیم!»
از همان روز شروع کرد. خاکریزهایی داخل محوطه ی زمین فوتبال درست کرد و تله های انفجاری فراوانی داخل خاکریز با کمک بچه های سپاه کار گذاشته و منطقه عملیاتی طریق القدس را در زمین فوتبال پیاده کردند و با همت ناصر کل عملیات مثل یک نمایشنامه اجرا شد.
از طرف مردم استقبال خوبی شد. تمام سکوهای استادیوم پر جمعیت بود.(1)

پی نوشت :

1- راز نگفته؛ صص 73 و 50- 49 و 43 و 37 و 35 و 33 و 26- 25 و 16.

منبع مقاله :
(1388)، سیره شهدای دفاع مقدس؛ (18)، تهران: قدر ولایت، چاپ اول